وای کفر گفتم
امیر عباس پسرم ... دیگه کم کم مغزم داره میپکه ... دیگه دارم کفر میگم ... نمیدونم چرا خدا داره باهام این کارو میکنه چرا آرومم نمیکنه ... مامان جون فاطمه میگه بیا بفرستمت کربلا... من نمیخوام برم ... همیشه آرزوم بود که برم ... اما حالا دیگه نمی خوام برم ...آره نمیرم ... از دست امام حسین ناراحتم از حضرت عباس دلگیرم میدونی چرا ؟؟ چون تورو از من گرفتن ... من تورو بیمه حضرت عباس کرده بودم ... اما این جوری جوابم و دادن ... برم کربلا چی بگم ... آرزوم بود 3 نفری بریم.... قرار بود بعد تولدت وقتی 6 7 ماهه شدی با بابا علی با هم بریم ... می خواستم ببرمت پیش صاحب اسمت ... اما نشد... هیچکس برای دل شکستم کاری نکرد جز تکرار حرفهایی که خودم از بر هستم ... کفر...
نویسنده :
مامان دلتنگ
20:17